مي ترسم روزي به نام تمدن
به گردن بعضي زنگوله بياندازند!
مي ترسم شلوارهاي جين و چارلي كار دستمان بدهد
و شكلات هاي انگليسي دهانمان را ببندد
گاوهاي چشم چران
آزادانه در خيابان مي چرخند
پسر خوانده هاي مايكل جكسون به دانشگاه ميروند
انيشتين بي خواب مي ماند
ديوار مسافر خانه هاي ناصر خسرو
فرمول نسبيت را از بر ميكند
با اين همه در دانشگاه ما يك استاد ننر پاپيون ميزند
و فرانسه صحبت ميكند
شعراي سبك قصيده و عينك
براي اهل قبور شعر مي خوانند
بوفالو هاي آمريكا خليج فارس را شخم ميزنند
برادرم با پوتين هاي كهنه سربازي اش
بسيجي ميشود
مادرم آب و آيينه و قران ميآورد
پدرم "فالله خير حافظا " را ميخواند
اما بعضي خاطرشان جمع است
راديو از ماووت مي گويد
...