تو کز نجابت صدها بهار لبريزيچرا به ما که رسيدي هميشه پاييزي ؟
ببين! سراغ مرا هيچکس نميگيردمگر که نيمهشبي غصه اي، غمي، چيزي
تو هم که ميرسي و با نگاه پرشورتنمک به تازهترين زخمهام ميريزي
خلاصه حسرت اين ماند بر دلم که شمابيايي و بروي، فتنه بر نيانگيزي ...
بخند! باز شبيه هميشه با طعنهبگو که : آه! عجب قصهي غمانگيزي
بگو که قصد نداري اذيتم بکنيبگو که دست خودت نيست تا بپرهيزي
ولي ... ببين، خودمانيم، مثل هر دفعهچرا به قهر تو از جات برنميخيزي؟
نشستهاي که چه؟ يعني : دلت شکست؟ همين؟ببينمت، ولي انگار اشک ميريزي ...
عزيز گريه نکن من که اولش گفتم :تو از نجابت صدها بهار لبريزي