بر تن خورشید می پیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب
تک درختی خشک, در پهنای دشت
تشنه میماند در این تنگ غروب
از کبود آسمانها روشنی
می گریزد جانب آفاق دور
در افق بر لاله ی سرخ شفق
می چکد از ابرها باران نور
*******
می گشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ میگیرد به بر
باد وحشی می دود در کوچه ها
تیرگی سر میکشد از بام و بر
شهر می خوابد به لالای سکوت
اختران نجوا کنان بر بام شب
نرم نرمک باده ی مهتاب را
ماه می ریزد درون جام شب
********
نیمه شب ابری به پهنای سپهر
میرسد از راه و می تازد به ماه
جغد می خندد به روی کاج پیر
شاعری می ماند و شامی سیاه!
********
در دل تاریک این شبهای سرد
ای امید نا امیدی های من!
برق چشمان تو همچون آفتاب
می درخشد بر رخ فردای من
فریدون مشیری
سکوت از کوی وفا