سلامی به گرمی عشق و به طراوت باران
دستها یم را رو شانه هایش گذاشتم... چشمانش را به اسمان دوخت..
او هم مانند اسمان دلش گرفته بود..گویی از تنهایی رنج میبرد
چشمانش در طراوت باران می درخشید..
نگاهم در نگاهش گره خورد....
باید دلداریش میدادم سنگینینی غریبی در دلش نشسته بود
چاره ای نبود باید تحمل میکرد
انگار انسان ؛انسان شد تا تحمل کند
لبخند سردی زدم وگفتم:
چقدر سخت است به انتظار کسی باشی که هیچگاه فکر امدن نیست....
و او در قطرات باران گریست.......
ناگهان صدای زیبایی در تکاپوی باد پیچید
نمی دانم میخندید یا گریه میکرد
فقط اینکه انتظارش به پایان رسد و او امد....
روز عشق مبارک