کلبه ای با همه ی هستی خود پیدا شد
در دل برف سپید
پنجره های اتاقش رو به سرما باز شد
لب این پنجره های چوبی
دختری با دل گرمش
روی شیشه ، قلبی از آب کشید
و دلی در گرو قلب گذاشت
و سپس، تیر خنجر ما نند
آه ، اما شیشه هم گریه نمود
تپش گرمی دستان محبت گر او
شیشه را در کفن بغض نهاد
باز هم برف سپید
شاخه ها در خوابند
و صدای زوزه از دامن کوه
این سکوت مرگ را می شکند
و فقط شعله ای از آتش چشمان ِ نوازشگر ِ یار
می توانست دل دختر سرما زده را گرم کند
اسبی از دور نمایان می شد
و سپس پنجره هم می خندید
و به دور از کلبه می نگریست
و به هر بازدمی زمزمه کرد
انتظار چیز ِ غریبیست، غریب
sokoot i az kooye vafa