نمی دونم از کجا شروع کنم...شاید بهتره برگردم به سالهای کودکی زندگیم
هفت سالم بود که رفتم مکه ...اون موقع حتی تو فکر این نبودم که
میشه آقا صاحب الزمان رو ببینم..حتی عذاب وجدان هم نداشتم
الان یکبار دیگه این سفر رو تجربه کردم با این تفاوت که این انتظارو داشتم
که وقتی طواف می کنم اونو حداقل حسش کنم..توی رسم عاشقی حداقل اون منو ببینه
الان اینقدر بد شدم که می فهمم چرا نذاشت ببینمش
دلم می خواد حالا که دلم گرفته باهاش حرف بزنم
بسم الله الرحمن الرحیم
مولای باران سلام
آقا خودت می دونی که چقدر بهت احتیاج دارم..الان که دارم واست نامه می نویسم
اشک امانم را بریده وقلبم در نیستان بی کسی سرگردان لحظه هاست
رشته ی صبرم در نبود تو تباه شده وگردن طاقت زیر داس سرد زمانه
شکسته است
مولای عشق
بازهم روز جمعه تموم شد ..باز هم نبود تو ..وباز هم گناه های بی حدو حساب من
میگن توی نوشته هاتون یا ادبی بنویسید یا با زبان عامیانه...
ولی دلم میخواد خارج از قانون خارج از دنیای وضع شده باهات دردودل کنم
دلم می خواد دلتنگیهامو با هر لغتی که بدونم بیانش می کنه واست تعریف کنم
تنها کس من توی بی کسی هام
احساس میکنم اونقدر بد شدم که هیچ کس تاب تحمل من رو نداره
اونقدر بد شدم که فقط خدا می تونه به دادم برسه
نمی دونم اصلا حوصله داری به حرفهای یه آدمی که هیچی حالیش نیست و
بویی از خوبی نبرده ولی عاشقه گوش بدی یا نه
ولی در حال حاضر پیشه خودم میگم
کاش قبل از مرگم یک بار میذاشتی من ببینمت فقط یک بار
دلم بد جوری گرفته..تمومه دنیا از دستم خسته شدن ومن خسته تر از دنیا
اگه خدای تو رو نداشتم اگه تو رو نداشتم واقعا نمی دونم باید با کی
دردودل می کردم..روز جمعه بود و تو باز هم نیومدی
حداقل می دونم یه دلیله نیومدن تو منم ..و بدیهام
به خدا می سپارمت به خدا
همیشه دلتنگه تو
سکوت از کوی وفا